گوشه ای ازقضاوت های امام علی علیه السلام
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8457
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 8872
بازدید ماه : 114238
بازدید کل : 11171089
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : چهار شنبه 26 / 11 / 1400
 
 
صوت/فضائل امام علی (ع)-دکتررفیعی
 
 
انکار زن فرزندش را



او كه جوانی نورس بود سراسیمه و شوریده حال در كوچه های مدینه گردش می كرد،
و پیوسته از سوز دل به درگاه خدا می نالید:
ای عادل ترین عادلان !میان من و مادرم حكم كن .

عمر به وی رسید و گفت : ای جوان ! چرا به مادرت نفرین می كنی ؟!
جوان : مادرم مرا نه ماه در شكم خود نگهداشته و پس از تولد دو سال شیر داده
و چون بزرگ شدم و خوب و بد را تشخیص ‍ دادم مرا از خود دور نمود و گفت :

تو پسر من نیستی ! عمر رو به زن كرد و گفت : این پسر چه می گوید؟
زن : ای خلیفه ! سوگند به خدایی كه در پشت پرده نور نهان است و هیچ دیده ای
او را نمی بیند، و سوگند به محمد صلی الله علیه و آله و خاندانش !

من هرگز او را نشناخته و نمی دانم از كدام قبیله و طایفه است ، قسم به خدا!
او می خواهد با این ادعایش مرا در میان عشیره و بستگانم خوار سازد.


و من دوشیزه ای هستم از قریش و تاكنون شوهر ننموده ام .
عمر: بر این مطلب كه می گویی شاهد داری ؟ زن : آری ، و چهل نفر از برادران
عشیره ای خود را جهت شهادت حاضر ساخت . گواهان نزد عمر شهادت دادند كه
این پسر دروغ گفته ، می خواهد با این تهمتش زن را در بین طایفه و قبیله اش
خوار و ننگین سازد. عمر به ماموران گفت :

جوان را بگیرید و به زندان ببرید تا از شهود تحقیق زیادتری بشود و چنانچه
گواهیشان به صحت پیوست بر جوان حد افتراء جاری كنم .

ماموران جوان را به طرف زندان می بردند كه اتفاقا حضرت امیرالمومنین علیه السلام
در بین راه با ایشان برخورد نمود. چون نگاه جوان به آن حضرت افتاد فریاد برآورد:

ای پسر عم رسول خدا! از من ستمدیده دادخواهی كن .
و ماجرای خود را برای آن حضرت شرح داد.

امیرالمومنین علیه السلام به ماموران فرمود: جوان را نزد عمر برگردانید.
جوان را برگرداندند، عمر از دیدن آنان برآشفت و گفت : من كه دستور داده
بودم جوان را زندانی كنید چرا او را بازگرداندید؟!
 

ماموران گفتند: ای خلیفه ! علی بن ابیطالب علیه السلام به ما چنین فرمانی
را داد، و ما از خودت شنیده ایم كه گفته ای : هرگز از دستورات علی علیه السلام
سرپیچی مكنید. در این هنگام علی علیه السلام وارد گردید و فرمود:

مادر جوان را حاضر كنید، زن را آوردند و آنگاه به جوان رو كرده
و فرمود: چه می گویی ؟ جوان داستان خود را به طرز سابق بیان داشت .

 
 
علی علیه السلام به عمر رو كرد و فرمود: آیا اذن می دهی بین ایشان داوری كنم ؟
عمر: سبحان الله ! چگونه اذن ندهم با این كه از رسول خدا صلی الله علیه و آله
شنیدم كه فرمود: علی بن ابیطالب از همه شما داناترست . امیرالمومنین علیه السلام
به زن فرمود: آیا برای اثبات ادعای خود گواه داری ؟

زن : آری ، و شهود را حاضر ساخت و آنان مجددا گواهی دادند.
علی علیه السلام : اكنون چنان بین آنان داوری كنم كه آفریدگار جهان از آن
خشنود گردد، قضاوتی كه حبیبم رسول خدا صلی الله علیه و آله به من
آموخته است سپس به زن فرمود: آیا ولی و سرپرستی داری ؟

زن : آری ، این شهود همه برادران و اولیای من هستند. امیرالمومنین علیه السلام
به آنان رو كرد و فرمود: حكم من درباره شما و خواهرتان پذیرفته است ؟

همگی گفتند: آری . و آنگاه فرمود: گواه می گیرم خدا را و تمام مسلمانانی
را كه در این مجلس حضور دارند كه عقد بستم این زن را برای این جوان به
مهر چهارصد درهم از مال نقد خودم ، ای قنبر! برخیز درهم ها را بیاور.


قنبر درهم ها را آورد، علی علیه السلام آنها را در دست جوان ریخت و به
وی فرمود: این درهم ها را در دامن زنت بینداز و نزد من میا مگر این كه در تو
اثر زفاف باشد( یعنی غسل كرده باشی).

جوان برخاست و درهم ها را در دامن زن ریخت و گریبانش را گرفت و گفت:
برخیز! در این موقع زن فریاد برآورد: آتش ! آتش ! ای پسر عم رسول خدا!
می خواهی مرا به عقد فرزندم در آوری ! به خدا سوگند او پسر من است !


و آنگاه علت انكار خود را چنین شرح داد: برادرانم مرا به مردی فرومایه تزویج
نمودند و این پسر از او بهمرسید، و چون بزرگ شد آنان مرا تهدید كردند كه فرزند
را از خود دور سازم ، به خدا سوگند او پسر من است .

و دست فرزند را گرفت و روانه گردید.
در این هنگام عمر فریاد برآورد: اگر علی نبود عمر هلاك می شد.


 
مولا و غلام مشتبه
 

در زمان خلافت امیرالمومنین علیه السلام مردی كوهستانی با غلام خود به حج می رفتند
در بین راه غلام مرتكب تقصیری شده مولایش او را كتك زد. غلام بر آشفته ، به مولای
خود گفت : تو مولای من نیستی بلكه من مولا و تو غلام من می باشی . و پیوسته یكدیگر
را تهدید نموده به هم می گفتند: ای دشمن خدا! بر سخنت ثابت باش تا به كوفه رفته تو را
به نزد امیرالمومنین علیه السلام ببرم .

چون به كوفه آمدند هر دو با هم نزد علی رفتند و مولا (ضارب) گفت : این شخص غلام
من است و مرتكب خلافی شده او را زده ام و بدین سبب از اطاعت من سر برتافته
مرا غلام خود می خواند. دیگری گفت : به خدا سوگند دروغ می گوید و او غلام من
می باشد و پدرم وی را به منظور راهنمایی و تعلیم مسائل حج با من فرستاده و او
به مال من طمع كرده مرا غلام خود می خواند تا از این راه اموالم را تصرف نماید.


امیرالمومنین علیه السلام به آنان فرمود: بروید و امشب با هم صلح و سازش كنید و
بامدادان به نزد من بیایید و خودتان حقیقت حال را بیان نمایید. چون صبح شد، امیرالمومنین
علیه السلام به قنبر فرمود: دو سوراخ در دیوار آماده كن ! و آن حضرت علیه السلام
عادت داشت همه روزه پس از ادای فریضه صبح به خواندن دعا و تعقیب مشغول می شد
تا خورشید به اندازه نیزه ای در افق بالا می آمد.

آن روز هنوز از تعقیب نماز صبح فارغ نشده بود كه آن دو مرد آمدند و مردم نیز
در اطرافشان ازدحام كرده می گفتند: امروز مشكل تازه ای برای امیرالمومنین روی داده
كه از عهده حل آن بر نمی آید! تا اینكه امام علیه السلام پس از فراغ از عبادت به آن
دو مرد رو كرده ، فرمود: چه می گویید؟


آنان شروع كردند به قسم خوردن كه من مولا هستم و دیگری غلام . علی علیه السلام
به آنان فرمود: برخیزید كه می دانم راست نمی گویید، و آنگاه به آنان فرمود: سرتان
را در سوراخ داخل كنید، و به قنبر فرمود: زود باش شمشیر رسول خدا صلی
الله علیه و آله را برایم بیاور تا گردن غلام را بزنم ، غلام از شنیدن این سخن بر
خود لرزید و بدون اختیار سر را بیرون كشید، و آن دیگر همچنان سرش را نگهداشت .

امیرالمومنین (ع) به غلام رو كرده ، فرمود: مگر تو ادعا نمی كردی من غلام نیستم ؟
گفت : آری ، ولیكن این مرد بر من ستم نمود و من مرتكب چنین خطایی شدم . پس آن
حضرت علیه السلام از مولایش تعهد گرفت كه دیگر او را آزار ندهد و غلام را به
وی تسلیم نمود. و نظیر همین داستان را شیخ كلینی و صدوق و طوسی از امام
صادق علیه السلام نقل كرده اند كه مناسب است در اینجا بیان شود. راوی می گوید:


در مسجدالحرام ایستاده بودم و نگاه می كردم كه دیدم مردی از منصور دوانیقی خلیفه
عباسی كه به طواف مشغول بود استمداد طلبیده به وی می گفت : ای خلیفه ! این دو مرد
برادرم را شبانه از خانه بیرون برده و باز نیاورده اند، به خدا سوگند نمی دانم با او
چكار كرده اند. منصور به آنان گفت : فردا به هنگام نماز عصر همین جا بیایید تا بین
شما حكم كنم .

طرفین دعوی در موقع مقرر حاضر شده و آماده حل و فصل گردیدند، اتفاقا امام
صادق علیه السلام حاضر و به دست مبارك تكیه زده بود. منصور به آن حضرت رو
كرده و گفت : ای جعفر! بین ایشان داوری كن .

امام صادق علیه السلام فرمود: خودت بین آنان حكم كن ! منصور اصرار كرد و آن
حضرت را سوگند داد تا حكم آنان را روشن سازد. امام علیه السلام پذیرفت . پس فرشی
از نی برای آن حضرت انداختند و روی آن نشست و متخاصمین نیز در مقابلش نشستند
و آنگاه به مدعی رو كرده و فرمود: چه می گویی ؟

مرد گفت : ای پسر رسول خدا! این دو نفر برادرم را شبانه از منزل بیرون برده و
قسم به خدا باز نیاورده اند و نمی دانم با او چكار كرده اند. امام علیه السلام به آن دو
مرد رو كرده ، فرمود: شما چه می گویید؟


گفتند: ما برادر این شخص را جهت گفتگویی از خانه اش ‍ بیرون برده ایم و پس از
 
پایان گفتگو به خانه اش بازگشته است . امام علیه السلام به مردی كه آنجا ایستاده
بود فرمود: بنویس : بسم الله الرحمن الرحیم رسول خدا صلی الله علیه و آله فرموده :
هر كس شخصی را شبانه از خانه بیرون برد ضامن اوست مگر اینكه گواه بیاورد
كه او را به منزلش بازگردانده است .

ای غلام ! این یكی را دور كن و گردنش را بزن . مرد فریاد برآورد: ای پسررسول خدا!
به خدا سوگند من او را نكشته ام ولیكن من او را گرفتم و این مرد او را به قتل رسانید.
آنگاه امام علیه السلام فرمود : من پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله هستم دستور
می دهم این یكی را رها كن و دیگری را گردن بزن ، پس آن مردی كه محكوم به قتل
شده بود گفت :

یابن رسول الله ! به خدا سوگند من او را شكنجه نداده ام و تنها با یك ضربه
شمشیر او را كشته ام ، پس در این هنگام كه قاتل مشخص شده بود حضرت صادق
علیه السلام به برادر مقتول دستور داد قاتل را به قتل برساند، و فرمود: آن دیگری
را با تازیانه تنبیه كنند. و سپس وی را به زندان ابد محكوم ساخت و فرمود:
هر سال پنجاه تازیانه به او بزنند.
 

 
 
 
تبانی



در زمان خلافت عمر دو نفر امانتی را نزد زنی به ودیعت گذاشتند و به
وی سفارش نمودند كه تنها با حضور هر دوی آنان ودیعه را تحویل دهد.

پس از مدتی یكی از آن دو به نزد زن رفته مدعی شد كه دوستش مرده است و
ودیعه را مطالبه نمود. زن در ابتداء از دادن سپرده امتناع ورزید ولی چون آن
مرد زیاد رفت و آمد می نمود و مطالبه می كرد، ودیعه را به وی رد كرد.

پس از گذشت زمانی مرد دیگر به نزد زن آمده خواستار ودیعه گردید، زن داستان
را برایش بازگو نمود كه نزاعشان در گرفت ، خصومت به نزد عمر بردند،
عمر به زن گفت : تو ضامن ودیعه هستی .

اتفاقا امیرالمومنین علیه السلام در آن مجلس ‍ حضور داشت ، زن از عمر
خواست تا علی علیه السلام بین آنان داوری كند، عمر گفت :
یا علی ! میان آنان قضاوت كن .

امیرالمومنین علیه السلام به آن مرد رو كرد و فرمود: مگر تو و دوستت به این
زن سفارش نكرده اید كه سپرده را به هر كدامتان به تنهایی ندهد، اكنون ودیعه
نزد من است ، برو دیگری را به همراه خود بیاور و آنرا تحویل بگیر، و زن
را ضامن ودیعه نكرد و از این راه توطئه آنان را آشكار نمود؛

زیرا آن حضرت علیه السلام می دانست كه آن دو با هم تبانی كرده
و خواسته اند هر دو نفرشان از زن مطالبه كنند تا او به هر دو غرامت بپردازد.



سفری بدون بازگشت



امیرالمومنین علیه السلام وارد مسجد گردید، ناگهان جوانی گریه كنان در حالی كه
گروهی او را تسلی می دادند، جلوی آن حضرت آمد. امام علیه السلام به جوان فرمود: چرا
گریه می كنی ؟ جوان : یا امیرالمومنین ! سبب گریه ام حكمی است كه شریح قاضی
درباره ام نموده ، كه نمی دانم بر چه مبنایی استوار است ؛ و داستان خود را چنین شرح داد:

پدرم با این جماعت به سفر رفته و اموال زیادی به همراه داشته و این ها از سفر
بازگشتهو پدرم با ایشان نیامده است ، حال او را از آنان می پرسم ، می گویند: مرده است .
ازاموال و دارایی او می پرسم ، می گویند: مالی از خود برجای نگذاشته است . ایشان را
به نزد شریح برده ام و او با سوگندی آنان را آزاد كرده ، با این كه می دانم پدرم اموال
و كالای زیادی به همراه داشته است .


امیرالمومنین علیه السلام به آنان فرمود: زود به
نزد شریح برگردید تا خودم در كار این جوان تحقیق كنم ، آنان برگشتند و آن حضرت نیز
نزد شریح آمده به وی فرمود: چگونه بین ایشان حكم كرده ای ؟ شریح : یا امیرالمومنین !
این جوان مدعی بود كه پدرش با این گروه به سفر رفته و اموال زیادی با او بوده و پدرش
با ایشان از سفر بازنگشته است . و چون از حالش جویا شده ، به وی گفته اند:
پدرش مرده است . و من به جوان گفتم : آیا بر ادعای خود گواه داری ؟

گفت نه ، پس این گروه منكر را قسم دادم و آزاد شدند. امیرالمومنین علیه السلام به
شریح فرمود: بسیار متاسفم كه در مثل چنین قضیه ای این گونه حكم می كنی ؟!

شریح :پس حكم آن چیست ؟ امام علیه السلام فرمود: به خدا سوگند اكنون چنان بین
آنان داوری كنم كه پیش از من جز داود پیغمبر كسی به آن حكم نكرده باشد. ای قنبر!
ماموران انتظامی را حاضر كن ! قنبر آنان را آورد. آن حضرت هر ماموری را بر یك نفر
از آنان موكل ساخت و آنگاه به صورت هایشان خیره شد و فرمود: چه می گویید آیا خیال
می كنید كه من از جنایتی كه بر پدر این جوان روا داشته اید آگاه نیستم ؟!

و اگر اطلاع نداشته باشم نادانم . سپس به ماموران فرمود: صورت هایشان را
بپوشانید و آنان را از یكدیگر جدا سازید پس ‍ هر یك را در كنار ستونی از مسجد نشاندند
در حالی كه سر و صورتشان با جامه هایشان پوشیده شده بود، آنگاه امام علیه السلام
منشی خود، عبدالله بن ابی رافع را به حضور طلبیده به او فرمود: قلم و كاغذ بیاور!


و خود در مجلس ‍ قضاوت نشست و مردم نیز مقابلش نشستند. و آن حضرت علیه السلام
به مردم فرمود: هر وقت من تكبیر گفتم شما نیز تكبیر بگویید و سپس مردم را از مجلس قضاوت بیرون نمود
و یكی از آن گروه را طلبیده مقابل خود نشانید و صورتش را باز كرد و
به عبدالله بن ابی رافع فرمود: اقرار این مرد را بنویس و به باز پرسی او پرداخت
و پرسید: در چه روزی شما و پدر این جوان از خانه هایتان خارج شدید؟
در فلان روز. در چه ماهی ؟

در فلان ماه . در چه سالی ؟ در فلان سال . در كجا بودید كه پدر این جوان مرد؟
در فلان محل . در خانه چه كسی ؟ در خانه فلان . به چه بیماری ؟ با فلان بیماری .
مرضش چند روزی طول كشید؟ فلان مدت . در چه روزی مرد؛ چه كسی او را غسل داده
كفن نمود و پارچه كفنش چه بود و چه كسی بر او نماز گزارد و چه كسی با او وارد قب
ر گردید؟ و چون بازجوئی كاملی از او به عمل آورد صدایش به تكبیر بلند شد، و مردم
همگی تكبیر گفتند، سایرین كه صدای تكبیرها را شنیدند یقین كردند كه آن یكی سر
خود و دیگران را فاش ساخته است ، آن حضرت علیه السلام دستور داد مجددا سر و
صورت او را پوشانده وی را به زندان ببرند.


سپس دیگری را به حضور طلبیده مقابل خود نشانید و صورتش را باز كرده
به وی فرمود: آیا تصور می كنی كه من از جنایت و خیانت شما اطلاعی ندارم ؟
در این هنگام كه مرد شك نداشت كه نفر اول نزد آن حضرت به ماجرا اعتراف كرده
چاره ای جز اقرار به گناه خویش و تقریر داستان ندید و عرضه داشت :

یا امیرالمومنین ! من هم یك نفر از آن جماعت بوده و به كشتن پدر جوان ، تمایلی
نداشتم ؛ و این گونه به تقصیر خود اعتراف نمود. پس امام علیه السلام تمام شهود
را پیش خوانده یكی پس ‍ از دیگری به كشتن پدر جوان و تصرف اموال او اقرار كردند،
و آنگاه مرد اول هم كه اقرار نكرده بود اعتراف نمود، و آن حضرت علیه السلام آنان
را عهده دار خون بها و اموال پدر جوان گردانید.


در این موقع كه خواستند مال مقتول را بپردازند باز هم اختلافی شدید بین جوان
و آنان در گرفت و هر كدام مبلغی را ادعا می كرد، پس امیرالمومنین انگشتر خود و
انگشترهای آنان را گرفت و فرمود: آنها را مخلوط كنید و هر كدامتان كه انگشتر مرا
بیرون آورد در ادعایش راست گفته است ؛

زیرا انگشتر من سهم خداست و سهم خدا به واقع اصابت می كند. پس از فیصله و
اتمام قضیه شریح گفت : یا امیرالمومنین ! حكم داوود پیغمبر چه بوده است ؟ آن
حضرت علیه السلام فرمود: داوود از كوچه ای می گذشت ، اتفاقا به چند كودك برخورد
نمود كه سرگرم بازی بودند، و شنید كودكی را به نام مات الدین ( مرد دین( صدا
می زنند، داوود كودكان را به نزد خود فراخواند و به آن پسر گفت :
نام تو چیست ؟ گفت : مات الدین .

داوود گفت : چه كسی این نام را برای تو معین كرده ؟ گفت : پدرم . داوود پسر
را به نزد مادرش برده پرسید ای زن ! اسم فرزندت چیست ؟ گفت : مات الدین .

داوود: چه كسی این نام را بر او نهاده است ؟ زن : پدرش . داوود: به چه مناسبت ؟
زن : زمانی كه این فرزند را در شكم داشتم ، پدرش با گروهی به سفر رفت ، ولی
با آنان بازنگشت ، احوالش را از ایشان جویا شدم گفتند: مرده . گفتم : اموالش چطور
شده ؟ گفتند: چیزی از خود برجای ننهاده !

گفتم: پس هیچ وصیت و سفارشی برای ما به شما نكرد؟ گفتند: چرا تنها یك
وصیت نمود، وی می دانست كه تو بارداری ، سفارش نمود به تو بگوییم فرزندت پسر
باشد یا دختر، نامش را مات الدین بگذاری . داوود گفت : آیا همسفرهای
شوهرت مرده اند یا زنده ؟ گفت : زنده .

گفت : مرا به خانه هایشان راهنمایی كن . زن ، داوود را به خانه های آنان برد، داوود
همه آنان را گردآورده به همان ترتیب از ایشان بازجویی نمود و چون جنایت ایشان
برملا گردید خون بها و مال مقتول را بر عهده آنان گذاشت و به زن گفت :
حالا نام پسرت را عاش الدین (زنده است دین) بگذار.



قضاوتهاي امير المومنين(ع) / محمد تستري

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی